این که اینگونه بی تابی می کنم و آوای غربت و در به دری سر می دهم، همه از آن است که «تو» را، مولایم را، فراموش کرده ام...
این که اینگونه سر به دیوار ندامت نهاده ام و در خلوت خویش خجل و شرمسار نشسته ام، از آن روست که نشناختمت. فرصتم می گذرد و من مثل همیشه در حجاب لحظه و آن و ساعت و دقیقه و ثانیه مانده ام ؛ به بهانه ی اینکه کی می آیی!...
این که اینگونه میگدازم از آن روست که دوری از تو و فراموشی تو جهنم من است و من در این آتش دامنگیر و بی علاج می سوزم...
مولا جان!
بهشت من!
یوسف زهرا!
رحمی کن... دل خسته است و بال و پر کبوتر دل، بسته...